نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

اولین برف

امروز صبح بود که داشتم با مامانم صحبت می کردم یکدفعه گفت که دیدین داره برف میاد گفتم نه مامانی هم گفت که زود برو  محمدفرهام اولین برف امسال رو ببینه ماهم که اشراف کامل به خیابونمون داشتیم رفتیم داخل تراس و برف هایی که توی باد داشتن می رقصیدن و تماشا کردیم واقعا زیبا بود و ما هر دو از این نعمت زیبا لذت بردیم محمدفرهام هم مدام کلمه برف و تکرار می کرد و زمانی که داشت اخبار ساعت 9 در مورد بارش برف صحبت می کرد یکدفعه رو به بابا محسن کرد و گفت بابا دیدی برفه بابا هم که از خوشحالی محمدفرهام لذت می برد گفت بله دیدم چطور گفت بابا بابا برف قشنگه (سپیده)سفیده   راستی مدتی میخوام بیام که یه کار خوب پسرم و بنویسم اما اجازه نمی ده لپ...
25 آذر 1391

شهر شادی

دیشب برای اولین بار محمدفرهام گلم رو بردیم شهر شادی گل پسرم هم اولین بار بودکه از وسایل نترسید و با میل به سمت وسایل بازی می رفت ماهم خیلی لذت بردیم مخصوصا بابا محسن و خاله نگار که کلی باهم بازی کردن و شادی چهره اونها بیشتر از محمدفرهام بود پسرم هم که عاشق موتور و ماشین بود هر کدوم رو دوبار سوار شد شهر شادی زیاد وسایل برای کودکان زیر7 سال نداشت این اولین شهر شادی هست که توی کرج با وسایل الکترونیکی افتتاح شده خلاصه شب خوبی بود و کلی هم از بازی ها تیکت گرفتیم و با تیکت ها  مون هم  جایزه که پازل بود  به محمدفرهام دادن پسرم هم از جایزه خیلی لذت برد پازل قبلی خودش رو دیگه کامل و بدون کمک مامان حل می کرد پازل خودش 25 تکه و...
17 آذر 1391

تولد

دیشب تولدم بود خیلی خوشحال بودم اما چون مصادف با هفتم امام بود هیچ مراسمی نداشتیم البته این و هم بگم که قبل ازمحرم همگی خونه خاله جون جمع بودیم یه کیک هم گرفتم و یه جشن کوچولو داشتیم چون تولد خاله نگار هم بامن توی یک ماه هست همون موقع هم کادو ها مو گرفتم این محمدفرهام جون و اینهم کیک تولد ما که اجازه نداد باهش عکس بندازیم البته دیشب هم بابایی مارا به شام جنجالی دعوت کرد البته چون شما زود شام می خوری تا رسیدن بابا من شام شما رو دادم و همینکه رسیدیم جلوی رستوران شما خوابت برد و زمان خوردن شام هم بیدار نشدی وای شب خوبی بود توی رستورانی که خیلی دوست دارم شام خوردیم البته جای محمدفرهام هم خالی بود که ماهی ها...
12 آذر 1391

نذری

دیروز هم مثل سالهای گذشته مامان جون و بابا جون نذری داشتن و ماهم بعد از بیدار شدن محمدفرهام همراه بابا محسن عازم شدیم اما نمی دونم چرا از وقتی که بیدار شد شروع به بهونه جویی کرد حتی خونه مامان جون هم این کار رو ادامه داد تا موقع برگشت به خونه موقع انجام کارها همش دلش می خواست که کمک کنه و اصلا از پاکینگ بالا نمی آمد محمدفرهام هم توی پارکینک به عمو جعفر و بابا محسن کمک می کرد و دستور هم می داد که برین کنار نوبت منه آخر سر هم که بابا محسن و عمو مشغول شستن دیگ ها بودن محمدفرهام هم یه قابلمه از خودش بزرگتر و برداشته بود و مثل لاستیک می چرخوند کار بابا که تموم شده بود و داشت چای می خورد که خاله ملیحه گفت ببین داره قابلمه خ...
11 آذر 1391

من یه مادر خوشحالم

نمی دونید چقدر خوشحالم این دو روز گذشته نه نه این سه روز گذشته اصلا انگار خواب بودم دوست ندارم بیدار بشم محمدفرهام جون اونقدر تغییر کرده که نگو اصلا انگار بچه چند روزگذشته نیست وقتی یادم می افته که از عید نوروز تا الان چقدر اذیت شدم دوباره بهم می ریزم از عید تا امروز که می نویسم اونقدر لجباز و بد خلق شده بود که نگو گاهی اوقات دیگه صبرم تموم میشد وگاهی هم مجبورمی شدم که خیلی بلند با پسری صحبت کنم که این هم باعث ناراحتیم می شد دوست ندارم هیچ کس حتی خودم هم با پسرم بلند صحبت کنه اصلا دوست ندارم که بلند صحبت کنم اما دیگه یدندگی و کج خلقی امانم رو بریده بود با اینکه مامانم و خواهرام حتی بابام شدیداٌ همراهم بودن بازم کم می اوردم ام...
8 آذر 1391

میهمانی حضرت قاسم

دیروز عصر خوب قسمت ما شد که بریم سفره حضرت قاسم (خونه عروس عمه بود ) خیلی خوب بود کلی تدارک دیده بود و محمد فرهام هم حسابی محو تماشای سفره ای شده بود که برای حضرت قاسم انداخته بودن بعد از خواندن زیارت عاشورا و مرثیه و بقیه عزاداری از وسایل داخل سفره هم به ما تعارف کردن مراسم خیلی خوبی شده بود خدایا  همه نی نی های ما رو پیرو حسین و اهل بیتش قرار بده   این عکس حنایی که به شکل گل تزئین کرده بودن این هم عکس سفره   ...
6 آذر 1391

تعطیلات

طبق قرار قبلی  قرار بود که بابامحسن پنج شنبه دوباره بره طالقان ماهم خونه مامان جون باشیم اما مادر دوستش فوت کرد و مجبور شد چهارشنبه صبح بره بابایی رفت و ما هم تنها موندیم حوصله رفتن خونه مامان جون رو هم نداشتم اما شب رو هم نمی تونستم تنها بمونم به خاله ملیحه زنگ زدم و گفتم که بیاد پیش ما و با ما باشه خاله هم اجابت کرد دو شب خاله پیش ما موند و به محمدفرهام هم خیلی بهش خوش میگذشت البته یادم رفت ما هم پنج شنبه ظهر نهار رفتم خونه مامان جون  نهار قورمه سبزی بود که محمد فرهام عاشقشه جمعه صبح هم قرار بود که بریم همایش حضرت علی اصغر رفتیم اما دیر رسیدیم و مراسم تموم شده بود اونقدر ترافیک بود و کلی از را...
3 آذر 1391
1